عشق پنهان
story love
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.من منصوره نویسنده ی این وبلاگ هستم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر هم یلدتون نره.شما میتونید از طریق این ایمیل با من در ارتباط باشیدmansooreh@isfedu.com

پيوندها
عاشقانه مسعود و مهشید
کارلو پروجی
فیسبوک آبی
استاتوس های فیس بوکی
پاینده ایران
فرشته ی هفت آسمان
بفرما تو
.: اوه یس موزیک :.
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان story love و آدرس mghblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 111
بازدید کل : 29542
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mansoureh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : mansoureh

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

 


می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد."
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت :"متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"، و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه!



نظرات شما عزیزان:

محمد
ساعت20:19---16 شهريور 1391
سلام وبلاگ زیبایی دارید آگر مایلید باهم تبادل لینگ کنیم منو به اسم کرج دانلود لینگ کنید

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: