story love
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.من منصوره نویسنده ی این وبلاگ هستم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر هم یلدتون نره.شما میتونید از طریق این ایمیل با من در ارتباط باشیدmansooreh@isfedu.com

پيوندها
عاشقانه مسعود و مهشید
کارلو پروجی
فیسبوک آبی
استاتوس های فیس بوکی
پاینده ایران
فرشته ی هفت آسمان
بفرما تو
.: اوه یس موزیک :.
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان story love و آدرس mghblog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 27751
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mansoureh

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 21 تير 1392برچسب:, :: 5:14 :: نويسنده : mansoureh

سلام دوستان.امروز میخوام ادامه داستان رو براتون بگم شایدم آخرین قسمت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!              الان دیگه دختر قصه تنها شده!چون پسره رفتو اونو تنها گذاشته و دیگه جوابشو نمیده!! این سوال تو ذهن دختر پیش اومده که چرا پسر تنهاش گذاشته آخه قرار نبود دیگه بره و جوابشو نده ولی پسر در کمال نامردی رفته و دیگه جوابشو نمیده.دختر میخواد بدونه چرا ولی نمیتونه بفهمه.........................................خب این داستان فعلا stop میشه تا ببینیم سرنوشت دختر چی میشه.آیا پسر برمیگرده یا واسه همیشه رفته؟؟؟؟؟؟؟

 
یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : mansoureh

سلام خوبید؟امروز میخوام یه داستان کاملا واقعی از زبون خودم براتون بگم.داستان دختری که توی سن حساسی که داره عاشق شده عاشق کسی که نباید میشد.وقتی سوم راهنمایی بود یعنی 15ساله با یه کسی اشنا میشه که نباید میشد.اول قصدش سرکار گذاشتن پسر عمه ی دوستش بود که خواسته ی دوستش بود اما کم کم همه چیز جدی شد حتی دوستشم نمیدونه و از چیزی خبر نداره.دختر قصه اولش فقط یه حس وابستگیه سطحی به پسر داشت اما کم کم  تبدیل به علاقه و بعد عشق شد عشق یک طرفه.دخترای زیادی تو زندگیه پسر وجود داشتن.اون پسر علاقه ی زیادی به یکی از دخترا داشت که البته این قضیه رو به دختر قصه میگه.این دختر چندین بار از سمت پسر رنجیده میشه اما به پسر حرفی نمیزنه.همه ی شب و روز دختر میشه گریه و گریه اخه قلبش و غرورش شکسته و هیچ وقت ترمیم نمیشه اخه عشقش مال کس دیگه ایه.خیلی سخته عاشق بشی و نتونی بهش بگی.این دختر الان اول دبیرستان رو تموم کرده.عشقش داره حرف از جدایی میزنه و دختر کاری نمیتونه بکنه و کارش شده گریه.جدیدا پسر از یه دختر دیگه براش میگه اون خرد میشه داغون میشه اما دم نمیزنه.میدونه عشقش اونو نمیخواد اخه پسر فکر میکنه این یه وابستگیه که بعد از یه مدت برطرف میشه ولی از آشوب و حسی که تو قلب دختر وجود داره خبر نداره....                                                                                           این داستان دنباله داره.........اون دختر فقط یه خواسته از شما داره اینکه واسش دعا کنید که همه چیز خوب بشه و اون به خواستش برسه واسش دعا کنید

 
یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : mansoureh

پسره به دختری که باهاش دوست بود میگه :
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره : مامانم نمیذاره
پسره : بگو میخوام برم استخر...
دختره اومد خونه دوست پسرش
پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن،برو تو حموم م
وهاتو خیس کن!
وقتی دختره میره حموم،پسره به دوستاش زنگ میزنه...
پسره و دوستاش یکی یکی...
این آخری که رفت حموم ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...
دیدن این دیر کرد ، رفتن حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته :
نامردا خواهرم بود...

 
شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mansoureh

نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سرخم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سر آمد.
صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش می آمد.
برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.
آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بهش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
  سریع برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جووی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج - درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!!

 
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mansoureh

قابل توجه دختران اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد.دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید  . به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌كرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت... كلماتی كه یك عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌كردم. كلماتی كه همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌كردم و فكر می‌كردم آدم آنقدر قدرت دارد كه بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یك شب، فقط یك شب كافی است تا تمام رؤیاها  به خاك سیاه بنشیند.
اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز كرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاك باران خورده می‌آمد. نسیم خنكی برگ‌ها را تكان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها كف خیس  خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسكافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه كه» تكیه كلامش بود. خندیدم. كتری را به برق زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی كتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه كردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عكس عروسی. لیوان داغ نسكافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عكس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌كردم. خیلی جالبه كه صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسكافه را سر كشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشك شد. مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشك میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی كار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من 10 صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی كار كنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا 5 و 6 آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.
    
آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان كردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم ...!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار كردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از شما تعریف كرده» یكی از كارمندان آرایشگاه كه لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه كرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول كردم وگرنه واقعا زودتر از 10 روز وقت نمی‌دم. الان میام».

مسعود راست می‌گفت. تمام وقت مفیدی كه صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از 3 ساعت نشد. همیشه فكر می‌كردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی كه می‌خواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود كه باید دم می‌كشید یا خورش بود كه باید جا می‌افتاد. از این فكر خنده‌ام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
 
خط های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج كردی؟» صبر كردم كارش تمام شود. «2 ماه،  یعنی 2 ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم كرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه كنار رفت. تمام این مدت سعی كرده بودم در آینه نگاه نكنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم. گفتم: «كارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از كیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم... «بیا دنبالم تموم شد

میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی كه توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را  تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلك‌هایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!

لباسم را پوشیدم و حساب و كتاب كردم. از آنچه حساب كرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یك شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام كارمندهای آرایشگاه خداحافظی كردم. از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عكس‌العمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم كردم: «لوس نشو» در ماشین را باز كرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی كه از خدا آرزو می‌كردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام كرد و رفت تا ماشین را پارك كند. خودش هم در آن كت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود. دستی تكان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌كوبید...
    
عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت كه چقدر دیر كردی. عروس لبخندی زوركی زد. تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌كردند كه یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه كیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌كرد. به مینو گفتم: «چشمم درد می‌كنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل كن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیك نكرده بودم كه دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. به دستشویی رفتم. چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشك از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد كرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشكش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «كمك كن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز كن» چند بار سعی كردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت. مینو دو طرف پلك‌هایم را كشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون كشید.

اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال كاغذی را تر كرد و زیر چشم‌هایم كشید. گریه‌ام گرفت. مینو اخم كرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» كیف لوازم آرایشش را باز كرد: «بیا دوباره آرایش كن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا دستمو نزدیك چشمام ببرم

مینو روی چتری‌هایم دست كشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدنبلند شدم و زیر چشم‌هایم دست كشیدم. انگار یك مشت خرده شیشه روی قرنیه‌ام بود. مینو كمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زوركی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.

همه جا تار بود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمان‌ها از دیدنم شوكه شدند. هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم كه از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه كرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی كاسه چشمم می‌كوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم كردم، از درد به خودم می‌پیچیدم و لبم را گاز می‌گرفتم.

مینو به مسعود خبر داده بود كه حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین كه مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله می‌كردم. رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دكتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نكنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن كم نشد. هیچ تصویری غیر از درد كوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسكن قوی خوردم و خوابم برد.
    
صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شركت و من از این دردی كه تمام نمی‌شد كم‌كم داشتم می‌ترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد كلینیك بودیم. دكتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر می‌شوم كه نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد 2 روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت كم شده و آن‌وقت بود كه حسابی ترسیدم. دكتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و زیرلب گفت كه ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است كه تصورش را می‌كرده همین حرف كافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه كردم. مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام می‌داد كه حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم. چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌ «لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر كرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی كه آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم كه قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های كیفم را تقدیم آرایشگری كنم كه آن بلا را سر من در آورده بود.  باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور و درنهایت كم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای كه دكتر‌آب پاكی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تكان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ كاری از دست نه تنها من كه هیچ دكتر دیگری برنمی‌آید.» همین كافی بود تا تمام ترس‌هایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌كرد و از آن به بعد بود كه ورق برگشت.

چشم چپم كور شد. به همین سادگی!‌ همه دكترها حرفشان یكی بود و من چاره‌ای نداشتم جز آنكه از دست آرایشگری كه به اصطلاح نازی معجزه می‌كرد، شكایت كنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه می‌آمد. با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود. یك بار به خاطر لیوان چایی كه سرد شده بود گفت كه دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل كند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.

از میترا بارها بازجویی كردند، هربار ادعا كرده بود كه بی‌گناه است. گفته بود:« لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از كجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده كرده‌ام. چرا اونا كور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم اون كه مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی ‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها فقط چند ساعت!‌ از زمانی كه لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال كردم رؤیایی‌ترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی كمتر از یك ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی كه مسعود كنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، كمتر از یك ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق 219 دادسرا كه قرار است سرنوشت مرا دوپاره كند.
    
«
نمك‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید كه زن سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع كرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع كنه! دلش نمی‌خواد زنی كه یه چشمش كوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید كه پسرش را خوشبخت می‌خواهد. مادرم سر تكان می‌دهد و پدر به یكی از گل‌های قالی آنقدر خیره می‌شود كه می‌ترسم در همان حال سكته كند. در نقطه‌ای ایستاده‌ام كه از یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم. روزنامه‌ها خبر و عكس مرا  منتشر كرد‌ه‌اند. از این كار ابایی ندارم چون فكر کنم چند آرایشگاه شبیه آنكه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فكر می‌كنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی كه روی میز آرایشگاه بود به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد
.

 
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : mansoureh

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

 


می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد."
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت :"متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"، و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"

می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم.

سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه!

 
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : mansoureh

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : mansoureh

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد