|
جمعه 21 تير 1392برچسب:, :: 5:14 :: نويسنده : mansoureh
سلام دوستان.امروز میخوام ادامه داستان رو براتون بگم شایدم آخرین قسمت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! الان دیگه دختر قصه تنها شده!چون پسره رفتو اونو تنها گذاشته و دیگه جوابشو نمیده!! این سوال تو ذهن دختر پیش اومده که چرا پسر تنهاش گذاشته آخه قرار نبود دیگه بره و جوابشو نده ولی پسر در کمال نامردی رفته و دیگه جوابشو نمیده.دختر میخواد بدونه چرا ولی نمیتونه بفهمه.........................................خب این داستان فعلا stop میشه تا ببینیم سرنوشت دختر چی میشه.آیا پسر برمیگرده یا واسه همیشه رفته؟؟؟؟؟؟؟
یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : mansoureh
سلام خوبید؟امروز میخوام یه داستان کاملا واقعی از زبون خودم براتون بگم.داستان دختری که توی سن حساسی که داره عاشق شده عاشق کسی که نباید میشد.وقتی سوم راهنمایی بود یعنی 15ساله با یه کسی اشنا میشه که نباید میشد.اول قصدش سرکار گذاشتن پسر عمه ی دوستش بود که خواسته ی دوستش بود اما کم کم همه چیز جدی شد حتی دوستشم نمیدونه و از چیزی خبر نداره.دختر قصه اولش فقط یه حس وابستگیه سطحی به پسر داشت اما کم کم تبدیل به علاقه و بعد عشق شد عشق یک طرفه.دخترای زیادی تو زندگیه پسر وجود داشتن.اون پسر علاقه ی زیادی به یکی از دخترا داشت که البته این قضیه رو به دختر قصه میگه.این دختر چندین بار از سمت پسر رنجیده میشه اما به پسر حرفی نمیزنه.همه ی شب و روز دختر میشه گریه و گریه اخه قلبش و غرورش شکسته و هیچ وقت ترمیم نمیشه اخه عشقش مال کس دیگه ایه.خیلی سخته عاشق بشی و نتونی بهش بگی.این دختر الان اول دبیرستان رو تموم کرده.عشقش داره حرف از جدایی میزنه و دختر کاری نمیتونه بکنه و کارش شده گریه.جدیدا پسر از یه دختر دیگه براش میگه اون خرد میشه داغون میشه اما دم نمیزنه.میدونه عشقش اونو نمیخواد اخه پسر فکر میکنه این یه وابستگیه که بعد از یه مدت برطرف میشه ولی از آشوب و حسی که تو قلب دختر وجود داره خبر نداره.... این داستان دنباله داره.........اون دختر فقط یه خواسته از شما داره اینکه واسش دعا کنید که همه چیز خوب بشه و اون به خواستش برسه واسش دعا کنید
یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : mansoureh
پسره به دختری که باهاش دوست بود میگه :
شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mansoureh
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سرخم کرده داشت میپژمرد.
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mansoureh
قابل توجه دختران اتاق 219! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم میزد.دادسرای ناحیه19تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دستهایم میلرزید . به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیكرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت... كلماتی كه یك عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میكردم. كلماتی كه همیشه از آنها میترسیدم و فرار میكردم و فكر میكردم آدم آنقدر قدرت دارد كه بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یك شب، فقط یك شب كافی است تا تمام رؤیاها به خاك سیاه بنشیند. میترا با جعبهای در دستهایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی پروتزی كه توی گونهها و لبهایش گذاشته بود، توی ذوق میزد و قیافهاش را مصنوعی میکرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلكهایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : mansoureh
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم. روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد." من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت :"متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"، و از من خداحافظی کرد. می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم. یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و از من خداحافظی کرد. می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم. نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم" می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما ... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمی دونم. سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: "تمام توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه!
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : mansoureh
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : mansoureh
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |